هیتکلیف و کاترین: داستان یک عشق ویرانگر یا وسواسی مرگبار؟
نامشان کافیست تا باد سرد خلنگزارهای یورکشر در ذهن بپیچد و طنین صدایی را بشنویم که فریاد میزند: بگذار وارد شوم!. هیتکلیف و کاترین ارنشا، قهرمانان رمان جاودانه بلندیهای بادگیر از آثار امیلی برونته، بیش از یک قرن است که به عنوان نماد یک عشق شورانگیز و بیحد و مرز شناخته میشوند. داستان آنها در لیست بزرگترین عاشقانههای تاریخ ادبیات قرار گرفته و الهامبخش بیشمار فیلم، موسیقی و اثر هنری بوده است.
اما اگر غبار رمانتیسیسم را از روی این داستان کنار بزنیم و با نگاهی دقیقتر و بیرحمانهتر به آن خیره شویم، آیا چیزی که میبینیم واقعاً «عشق» است؟ یا با پدیدهای به مراتب تاریکتر، یک نیروی ویرانگر و یک وسواس روانی مرگبار روبرو هستیم که تنها در لباس عشق پنهان شده است؟
در ادامه، قصد داریم این رابطه پیچیده را کالبدشکافی کنیم. با بررسی شواهد، به دو روی سکه نگاه خواهیم کرد تا در نهایت به این سوال اساسی پاسخ دهیم: آیا داستان هیتکلیف و کاترین، تراژدی یک عشق بزرگ است یا یک داستان هشداردهنده درباره ویرانگری یک جنون دوجانبه؟
بخش اول: چرا آن را عشق مینامیم؟ (شواهد یک پیوند آسمانی)
بیدلیل نیست که نسلها این داستان را عاشقانه نامیدهاند. امیلی برونته چنان پیوند عمیقی میان این دو شخصیت خلق میکند که فراتر از هر تعریف زمینی به نظر میرسد.
یکی شدن روحها
مشهورترین جمله کتاب، که از زبان کاترین بیان میشود، چکیده این پیوند است: «من هیتکلیف هستم!». این یک ابراز علاقه ساده نیست؛ این بیانیهای فلسفی درباره یکی بودن مطلق دو روح است. او هیتکلیف را «بیشتر از خودم، خود من» میداند. در دنیای آنها، جدایی فیزیکی بیمعناست، زیرا آنها در هستی یکدیگر تنیدهاند.
عشقی فراتر از قراردادهای اجتماعی
عشق آنها به ثروت، زیبایی ظاهری یا جایگاه اجتماعی وابسته نیست. این یک کشش خام، غریزی و اصیل است که در کودکی و در طبیعت وحشی خلنگزار شکل گرفته. در عصری که ازدواج یک معامله اجتماعی بود، عشق آنها یک نیروی سرکش و انقلابی علیه همین قراردادها به شمار میآمد.
ماندگاری پس از مرگ
حتی مرگ کاترین نیز نمیتواند این پیوند را از بین ببرد. تمام زندگی هیتکلیف پس از او، وقف زنده نگه داشتن یاد و حتی حضور شبحوار اوست. این وفاداری ابدی، هرچند ترسناک، از دید بسیاری اوج تعهد عاشقانه است.
بخش دوم: نشانههای یک وسواس مرگبار (تصویر تاریک ماجرا)
حالا بیایید عینک رمانتیک را برداریم. اگر اعمال شخصیتها را به جای حرفهایشان قضاوت کنیم، تصویری هولناک از یک رابطه سمی و ویرانگر پدیدار میشود.
خودخواهی مطلق به جای ایثار
عشق واقعی، خوشبختی معشوق را میطلبد. اما کاترین و هیتکلیف تنها به دنبال ارضای امیال خود هستند. کاترین برای کسب جایگاه اجتماعی با ادگار لینتون ازدواج میکند و با خودخواهی تمام انتظار دارد هم عشق هیتکلیف و هم رفاه زندگی با ادگار را همزمان داشته باشد. او به صراحت میگوید که ازدواج با هیتکلیف او را «بیمنزلت» میکرد. این اوج خودخواهی است، نه عشق.
مالکیتطلبی به جای محبت
هیتکلیف کاترین را نه به عنوان یک انسان مستقل، بلکه به عنوان بخشی از وجود خودش میبیند که از او دزدیده شده است. هدف او بازپسگیری این «دارایی» به هر قیمتی است. عشق او رنگی از محبت، دلسوزی یا مهربانی ندارد. او هرگز به دنبال آرامش کاترین نیست، بلکه به دنبال تملک روح اوست.
نیروی ویرانگری به جای سازندگی
این «عشق» مانند یک بیماری، هرکس را که لمس میکند، به تباهی میکشاند. ایزابلا، ادگار، هاریتون، لینتون و حتی فرزندانشان، همگی قربانیان مستقیم این رابطه ویرانگر هستند. هیتکلیف از عشق به عنوان سلاحی برای انتقامگیری از تمام دنیا استفاده میکند. عشقی که به جای ساختن، ویران میکند، در تعریف روانشناسی امروز، یک اختلال است، نه یک احساس متعالی.
لذت از آزار و بیرحمی: رفتار هیتکلیف با ایزابلا (همسرش) و سایرین، سادیستی و بیرحمانه است. کاترین نیز در دستکاری روان اطرافیانش و ایجاد رنج برای آنها استاد است. در یک رابطه عاشقانه سالم، کمترین اثری از این حجم از خشونت روانی و فیزیکی وجود ندارد.
حکم نهایی: عشق، وسواس یا چیزی فراتر؟
پس از بررسی شواهد، به سختی میتوان بر این رابطه برچسب «عشق» زد. حداقل نه عشقی که ما به عنوان یک احساس سالم و سازنده میشناسیم.
داستان هیتکلیف و کاترین، داستان یک پیوند روحی است که فرصت تبدیل شدن به عشق را پیدا نکرد و به یک وسواس خودشیفته و مرگبار تبدیل شد. آنها آینه یکدیگر بودند؛ دو نیمه از یک روح سرکش و مغرور که به جای تکمیل کردن هم، یکدیگر را به ورطه نابودی کشاندند. رابطهشان بیشتر به یک اعتیاد دوجانبه شباهت دارد تا یک عشق رمانتیک. آنها نه به یکدیگر، که به «ایدهی یکی بودن» معتاد بودند.
«من هیتکلیف هستم» بیش از آنکه یک جمله عاشقانه باشد، یک تشخیص روانشناختی است: فقدان هویت فردی و ادغام شدن بیمارگونه در دیگری. این رابطه، یک پدیده ادبی قدرتمند و یک نیروی طبیعی مهارنشدنی است، اما یک الگوی عاشقانه نیست؛ بلکه یک داستان هشداردهنده است درباره اینکه اگر شور و اشتیاق انسانی با خودخواهی، غرور و انتقام آمیخته شود، چگونه میتواند به هیولایی ویرانگر تبدیل گردد.
پس چرا هنوز این داستان برای ما جذاب است؟
شاید به این دلیل که کتاب بلندیهای بادگیر به ما اجازه میدهد بدون آنکه خودمان بسوزیم، به آتش یک شور مطلق و بیپروا خیره شویم. این داستان، نمایشی از تاریکترین و در عین حال قدرتمندترین گوشههای روح انسان است؛ جایی که عشق و نفرت، زندگی و مرگ، به شکلی جداییناپذیر در هم میآمیزند. ما این داستان را نه به این دلیل که زیباست، بلکه به این دلیل که صادقانه و بیرحمانه است، تحسین میکنیم.